خلوت

شب ریخت
رویِ میز
با خون، که از رگم.

و میز
ــ چیزی شبیهِ تخته‌یِ قصابی
معطلِ خون بود.
بالا خزید خون
                      از گردنم
و گَردِش از هراسِ شب گرفت
که خلوتِ من بود.

قصاب وُ قربانی
در هم خزیده‌بودند
و شهوتِ خون
                     از رگ
شب را عبور داد.

شب ریخت از تنم
و میز
چیزی شبیهِ بستر شد
در انتظارِ خلوتِ مأنوس.

سی‌اُمِ مهرِ نود

نظرات

‏مصطفی گفت…
هماغوشی شب و شاعر ...