عبورِ عقربه در تب
تن: باغِ مبهمِ تب، در لیفههایِ عصب ــ رگبرگهایِ صریح ــ به رعشه میافتد به رقص: شکلِ بلیغِ عبور، دورِ منظمِ سِقط در سرعتی دقیق ــ ساعت: سقوطِ برگ، جنبیدنِ هلاک در پیش و پشتِ پلک این آیهیِ هراس: که نیست هیچ و نیست هَر. پس مینشینم و در من شکلِ اصیلِ تن باغی سیاه از هَر، ویرانهیی صریح از هیچ میشود.