تمامِ جهان را کور و مرا کور...
بیخبری ست خفتن و خفته بیخبر از زیباییش، تمامِ جهان را کور و مرا کور میکند. کور میشوم اگر که جهانی هست اگر تو را خبر از جهانی هست در من که تو را آفرید، زیباییِ تو را آفرید زیبا ت کرد. زیبا ت کردم من، ای خفتهیِ خواب! و جهان تاریک و کور و جهان تو که از جهان خبری ت نیست. کور میشوم اگر از جهانی خبری ت هست که آفریده تو را زیبا ت کرده است. چهگونه بخوانمات ای جهانِ مشوش چهگونه بخواهمات که منای زیباییِ منای خفته و بیخبر. تو را نمیبیند هیچ زیباییِ تو را هیچ نمیبیند هر بیخبر از جهانی که تو را آفریده خوابانده زیبا ت کرده است هر بیخبر از جهان… هیچ. و من چهگونه بخوانمات ای من! ای بیخبر از جهان! و ای جهانِ بیخبر ای خواب! چهگونه ببینی و ببیند جهانِ کور ــ ای کور! ای خفته که زیبا ت کردهام! چهگونه نور تعلیقِ نور و زمان چهگونه بیعبور بماند اگر که جهانی هست خفته و میبیندت در آن جهانِ دیگرت که شعشعِ الماسی و ماندهای در من بیعبور، نور بی چهرهات که میپاشد از هم و بی تنات که بخار میشود تکثیر میشوی ای لحظه! ای عبور! کوهی از الماسام و بیخبر از هر کوه در خود میتابم و میمیرم...